ʃedaɪ æʃnaɪ
Tuesday, November 20, 2012
خیلی وقته اینجاها پیدام نشده. یکی دو هفته پیش یه کامنتی که بعدا هم پاک شد به زبان روسی گرفتم که این نوشته ها مورد استقبال قرار گرفته! تعجب کردم ولی خوشحال هم شدم :)
خوشحالی هم از اون چیزهاییه که براش کنتور نمیندازند...
زندگی آرام آرام و خوش خوشان میگذره. گاهی دلم یه کار خیلی هیجان انگیز میخواد و چیزی به ذهنم نمیاد. میخوام یه ورزش مرتب شاید همراه با پریسا شروع کنم.
فعلا این آخر هفته ۸-۱۰ تا مهمون داریم به مناسبت تنکس گیوینگ و با مهمون داری خوشم :)
Friday, June 08, 2012
Tuesday, January 17, 2012
My Dove chocolate says "You are gorgeous"!
Now that I am approaching 200lbs and I don't fit in practically any of my clothes (even maternity clothes) anymore, I well appreciate this note :P
Now that I am approaching 200lbs and I don't fit in practically any of my clothes (even maternity clothes) anymore, I well appreciate this note :P
Thursday, December 01, 2011
باتری
به مازیار میگم چند وقته واقعا مثبت شده ام. نه اینکه سعی کنم مثبت باشم یا بخواهم حفظ ظاهر کنم...
میگه: آخه باتری تو شکمت داری!!!!
P:
Tuesday, September 13, 2011
سفر
اینجا پره از لحظات خوش و ناخوش. یه دلیلش اینه که من دلم جای زیادی واسه نگه داشتن احساسات نداره! خوب یا بد باید از خودم خارجش کنم.
از مقدمه سرایی بگذریم، امروز اولین روزیه که در امریکام و از اینجا بودنم شرمنده نیستم!! چون مامانم ویزا گرفته و داره میاد پیشم.
هر جای خونه که میرم به این فکر میکنم که تا قبل از اومدنش چه کارهایی باید بکنم. لیست همین الان هم سر به فلک زده ولی از من تا چند روز انتظاری نیست
:)
Tuesday, August 23, 2011
A new dove chocolat advice:
"Your smile is your best accessory."
And this is from a new favorite flavor: almond dark chocolate :)
Monday, April 18, 2011
درد سر
کمتر از ۲۴ ساعته که سرم درد میکنه.
حسابی کلافه شده ام و دیگه داره طاقتم تموم میشه.
در عین حال از خودم خجالت میکشم که اینقدر کم تحمل شده ام...
خیلی ها خیلی دردهای شدید مداوم دارند و ساعتهای کمی کم دردتر براشون کلی غنیمته!
چه سردرد خوبی!
:D :P
Saturday, April 09, 2011
خانه جدید. همسایه جدید
امروز هوای اینجا مثل خیل جاهای دیگه ایالتهای شمالی و مرکزی امریکا گرم و بهاری شده
ما هم اومدیم بالاخره میزی که برای بیرون تو حیاط گرفتیم رو به پا کنیم که همسایه های گوگولی کناری اومدن بهمون سلام کردن
مازیار قبلا باهاشون حرف زده بود ولی من نه
اسمهاشون هست جان و کرول. این رو هم اینجا نوشتم که تا دفعه بعد که میبینمشون یادم نره
الان دیگه مازیار رفته سر کار و من در حیاط نشسته ام کار کنم. گفتم اول این روز رو به ثبت برسونم تا بعد به کارهای پیش پا افتاده تر مثل سخنرانی پنجشنبه در دانشکده سابق هم برسم!