Monday, December 10, 2007

داستان راه

بعد از سه ساعت و اندی رانندگی با مقادیری برف و یخ که هنوز به ماشینم مونده بود رسیدم خونه
باورم نمیشد وقتی صدای شکستن یخهای روی سقف ماشینم رو بعد از دو ساعت برای اولین بار شنیدم

عجب هوایی شده!

تازه... گاهی تو راه اونقدر مه بود که بیشتر از 10-20 متر جلوتر از خودم رو نمی دیدم
اینجوری که داری میری یه هو میبینی یه درخت کنارته که تا حالا نمی دیدیش!

حالا هم رسیدم خونه با کلی کار و فکر و خیال


.

Thursday, December 06, 2007

کلی چیز میخواستم بنویسم که تقریبا هیچیش یادم نیست

1. به این فکر کردم که چه کیف میده آدم بره فرودگاه دنبال مامانش
کاش منم یه روز برم فرودگاه دنبال مامانم

2. وقتی می اومدم آمریکا فکر می کردم اینجا همه چیز سیستم داره و مرتبه و دنبال کارات به اندازه ای که باید بری باید بری! ولی دیدم نه اینجا هم باید کنه شد وگرنه کار پیش نمی ره

3. اینجا کلی برف اومده


دیگه همین :)