۵۰
توی ۵۰ ساعت گذشته این اتفاقات افتاد:
سه شنبه:
بیدار شدم و از دیکلب رانندگی کردم رفتم شمپین سر کار
یک روز کامل کار کردم
عصر رفتم خونه رو به یکی نشون دادم
بعد رفتم خانم شکیبا رو دیدم
و بعد با سارا و فاطمه تولد سارا رو جشن گرفتیم
شب... غش...
چهارشنبه:
صبح تا ظهر سر کار
ظهر یه ناهار جنگی با فایزه
بعد از ظهر کار و برگشت به دیکلب
خونه رو هم نخواستن
شب وسطهای راه ایمیل اومد که باز هم شمپین میتینگه
جواب دادم که من دیگه نیستم و...
تا آخر شب هی ایمیل چک کردم که میگن بیا یا نمیگن بیا
پنجشنبه:
صبح اولین کار باز ایمیل
هیچ خبری نبود
تا ظهر هم خبری نشد و ما نرفتیم شمپین
کاری هم باز نکردم جز ایمیل چک کردن
ظهر پیرکس افتاد رو شست پای مازیار و پاش خیلی اذیت شد ولی خدا رو شکر نشکست
بعد از ظهر یه کم کار و یه کم پرستاری
هیچ ایمیلی هم مبنی بر احضار نبود
یه تلفن دیگه واسه دیدن خونه
و هماهنگی که دوستان زحمت نشون دادن خونه رو بکشن
و اینبار طرف خونه رو میخواد
تا فردا صبح اگه مشکلی نباشه خونه هم صاحب جدید پیدا میکنه
الان همه چیز به آرامش رسیده
شب همگی خوش
4 Comments:
Isn't it interesting that when you write your worries, sometimes small and sometimes big problems, things that made you nervous, happy, or sad, they all become a few lines, simple lines, with much less emotional content ... there is something quite interesting about writing: I have heard that when you write from heart and without censoring, then writing becomes spiritual and transformative :)
You are "soooo right".
You cannot imagine how hectic was my past 50hrs(when I wrote this), but it is all something in the past, as plain and emotionless as it can be... maybe writing about it, took all the nervous moments out of me!
Shadi Jaan,
Wanted to personally thank you for your invitation and also let you know that I feel that I need to work this week. And best wishes :)
Good luck with your papers... :)
Post a Comment
<< Home